غزل مناجاتی با خداوند
از ایـنکه بیوفـایـم، خـیلی دلـم گـرفته بـاید به خود بـیـایم، خیـلی دلـم گرفته أُدعونی أَستجب را خواندم ولی از اینکه لنگ است هر دو پایم، خیلی دلم گرفته در خود شکستم از بغض، گفتم میانِ سجده: با اشـکِ بی صـدایم، خیلی دلـم گرفته یارب «ظَلمتُ نفسی»، یارب «إلهی ٱلعفو» درمـانـده و گـدایـم، خـیـلی دلـم گرفته یک عده با چه شوقی حاجت روا شدند و من تحـبـس الـدّعـایم، خیلی دلم گرفته دل ذکرِ «لاطبیبَ مَن لا طبیب» دارد قـدری بـده شـفـایـم، خـیلی دلـم گـرفته ردّم نکـن! به وٱلله جـز تو کسی ندارم کـاری بکـن بـرایم، خـیـلی دلـم گرفته «دست از طلب ندارم» اینها همه بهانه ست دلـتـنـگِ کـربـلایـم، خـیلی دلم گرفته! |